نویسنده:
ترنم باران
محمد ( ص ) می آید . محمد ( ص ) در ماه " ربیع " می آید . و همراه با خود ، ربیع قلوب و بهار جان ها و طراوت ایمان را به همـــراه می آورد. محمد ( ص ) می آید .از نســـل ابراهیم بت شکن ، از ســـلاله پاکان ، از دامن " آمنـــه " عفیف ،ازمکه معظمه ، از خانه خدا ... .با مشـــعلی از " حق " فرادست ، که می بینی آتشکده " آذرگشسب " ،با طــــلوع حضـرتــش ، به خاموشی می گراید ، به نشان فرومردن فروغ دروغین آتش اهورایی ،در جلوه جمال الهی و جلال کبریایی . و این " صبـــــح صادق " رسیدن " روز " را نوید می دهد ، پس از شب دیجور و ظلمت ظلم ، پس از قرن ها قساوت و سالها سفاهت . و بااین" میلاد " لــرزه و شکاف ، در کاخ " کسری " می افتد ، به نشانه اینکه از این پس " کعبه " کوی عشق است ، و سکـوی آزادی . و بنای یادبود عدالت و برابری و توحید ، و سمبل قیام مردم و قوام امت و رمز خضوع ، در برابر فقط " الله ".نه" جم " ها .نه " کی " ها ، و " کسری " ها، و " قیصر " ها ، و " فرعـــون " ها ...محمد ( ص ) می آید .مردی اســت از تبـــــار پاک ابراهیم ، آخـرین حلقـه از سلسله نورانی رسولان ، که همواره مبشــــران داد و آزادی ، و معلمان اخلاق بودند ، و رابط میان " خالق " و " خلق " .
می آید .... تبر ابراهیم بر دوش ، عصای موسی ، در دست ، قلــب مسیح در سینه ، عزم نــوح ، در اراده ، صبر ایوب ، در دل ، زیبائی یوسف ، در رخسار، حکمت لقمان ، بر زبـــــــان ، حکومت داود و سلیمــان ، در سایــــه قرآن ...می آید ...می آید ...با " فرقان "، با " آیات "، با " بینات "، با " نور "، با " ذکر"، با " کتاب "، با " هدایت "، با " قرآن " ، با " بشارت " ، با " انـــــذار" ، با " وعد" ، با " وعید " ، ... .می آید ... تا خنجر خونین کینه توزی ها و تعصب ها را از دست جاهلان جاهلیت زده برگیرد و کتـاب و حکمت " را ، و " لـــوح فلاح " و " سـتلاح صلاح " را به دستشــــان دهد . می آید ....تا دشمنی ها را به دوستی تبدیل کنـد ،تــا دل ها را به هم نزدیک سازد ،تا پراکـــندگیها را به " وحدت " برساند و نیروها و شمشیرها را ، به جای آنکه به روی هم کشیده شود ، برای هم کشیده سازد ، تا به جای " برهــــم " بودن ، " باهم " باشند .تا از " دیـــــــــو" فرشته بســــــازد ،و ... از حیـــوان ، انســـــان و از بیگــانه ، دوســت ، و از رهــــــا ، بنده ، و از" بنـــــده " آزاده !...محمد ( ص ) می آید ، ...محمد ( ص ) از بطــــن تاریخ و عمق زمان ، در" هفدهـــــم ربیع " می آید .با اخلاقی جذب کننده و برگیــــــرنده و برکشنده و رشد دهنده ، با رفتـــاری سرشــــار از تواضـــع و فروتنی وخاکساری ،با نگـــــاهی لبریز از شرم و عفاف ، با زبانی حقگوی و خداخوان و صداقت و فصیح ، با بیانی گرم و گیرا و سحار ، با قلبی نورانی که چشمه زلال " معرفت " است ، با دستی که دوسـت نواز و دشمن کوب اسـت ، با پـــایی پویــــا تر از بــــــاد ، نســتوه تر از کـــوه ، با چهــره ای به خنــــدانی صبــــح و درخشش خورشید و زیبائی مـــاه و عصمـــت عشق .ماه " ربیع الاول " است ... بهـــــــار نخستین ، و طلــــوعی نـــــوین .و ... محمد ( ص ) می آیـــد ، تا پنجـره هــای گشـــــوده به روی " شب " و " شــک " و " شیطان " را ببندد و درهایی را ، فرا روی مردم ، به روی " روز " و " یقین " و " رحمان " بگشـــــاید . می آید ... می آید ...تا دست های بسته را باز کند . تا گام های خسته را به آسایش برساند ،تا پاهـــای دربند را برهاند ،تا گردن های گرفتاران را از زنجیرهای گران آزاد کند ، تا محرومــــــان موحد را علیه مترفین " شک مدار " بشوراند ،تا " سبطیــان " را بر ضـــــــد " قبطیان " بر انگیزد و از آنان ، " موسی " هائی فرعون ستیز بسازد . می آید ... .تا دیده های کــــــور را بینــا سازد ، تا خفتگان را بیدار کند ، تا بندگـــان " دنیا " را ، ســــروران " آخرت " نماید ،تا افق های دوردســــت تری را در چشـــــم انداز کوتـــه نظران " نقد اندیش " و " نزدیک بین " به تماشــا بگذارد. می آید ... .از دیار یـــــار ، و کـــــوی وحی می آید ، از ســـوی خدا می آید ، با دروازه هایی از علم و عرفان ، و مرجان هائی از آیه و سنت .
می آید ، تا درد " جهل " را با داروی " حکمت " درمان کند . تا بیماری شرک را با پیــــام توحیــــد ، شفــــا بخشد . تا مــــردم را از" ستم ادیان " تحریف شده ، به " عدل اســـــــلام " بکشــانند ، تا از " اطــــاعت مخلوق " به "طــاعت خالق " دعوت کند ، تا بذر " فضیـــــلت " را در" مزرعه جان " ها بکارد ، می آیــــد ...و با آمــــدنش برای ملت ها حیـــات می آورد ، و برای مشتاقان ، ارمغــــانی از معنویت و اخلاق .آری ... می آید ، می آید ، محمد ( ص ) می آید ، تا قلب هـــای خسته بجوشند تا دست هـــــای بسته بکوشند تانسلهای تشنه و محتاج از زمزم حیات ، بنوشند تا چشمه های اشک ، بخشکد از چشم و چهره هــــای یتیمان تا غنچه های خنده بروید بر ساحل لبان اسیران تا ...
|